جدول جو
جدول جو

معنی نیک سوار - جستجوی لغت در جدول جو

نیک سوار
(سَ)
فارس. سوارکار ماهر. رجوع به نیک سواری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک یار
تصویر نیک یار
(دخترانه)
دوست مشفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تک سوار
تصویر تک سوار
کسی که در سواری و تاخت و تاز نظیر و همتا نداشته باشد، یک سوار، یکه سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک سوار
تصویر یک سوار
تک سوار، یکه سوار، یکه تاز، کنایه از آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک خوار
تصویر نمک خوار
آنکه نان ونمک کسی را خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک خواه
تصویر نیک خواه
کسی که خوبی و خوشی دیگری را بخواهد، برای مثال نیک خواهان دهند پند ولیک / نیک بختان بوند پندپذیر ( کلیله و دمنه - ١١٢)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکه سوار
تصویر یکه سوار
کسی که در سواری و تاخت و تاز نظیر و همتا نداشته باشد، تک سوار، یکه تاز
فرهنگ فارسی عمید
آنکه اثرهای نیکو از وی ماند، (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) :
هزار سال بمان نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بزی خوب رسم و خوب آیین،
معزی (از آنندراج)،
، خوش بخت، خوش طالع، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ سَ رَ / رِ)
یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج)، یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست:
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
هم آن یک سواره هم آن شهریار.
فردوسی.
به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.
فردوسی.
یعقوب [ابن لیث] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [کرد و گفت] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (تاریخ سیستان). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [سیستان] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان)، یک اسبه. (برهان). جریده. زبده. (یادداشت مؤلف). سوارزبده. سوار تنها:
به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست
که یک سواره شود پیش لشکر جرار.
فرخی.
چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید
شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد.
سوزنی.
سلطان یک سوارۀ تو آنکه تا ابد
از بهر تو برآید از خاور آفتاب.
خاقانی.
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم.
نظامی.
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار.
نظامی.
حقیقت شد ورا کآن یک سواره
که می کرد اندر او چندان نظاره.
نظامی.
خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند.
عطار.
ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. (حبیب السیر ج 3 ص 260).
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یک سوارۀ دل.
صائب (از آنندراج).
، کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- سلطان یک سوارۀ گردون، یک سوارۀ چرخ. کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) :
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش.
خاقانی.
سلطان یک سوارۀ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.
خاقانی.
- یک سوارۀ چرخ، کنایه از خورشید است:
بامدادان که یک سوارۀ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ سَ)
یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار:
گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز
که دلم چنگ در آن گوشۀ فتراک زده ست.
سیدحسن غزنوی.
یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن
میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تُ سَ)
فارس و اسب سوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فروسیت. مهارت در سوارکاری:
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خوش باور. نیک اعتقاد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک خواه. نیک اندیش:
فلک مطیع تو بادا و بخت نیک سگال
خدای ناصر تو باد و روزگار معین.
فرخی.
بدانکه نیک سگال است و نیک خواه دلش
زمانه هست ورا نیک خواه و نیک سگال.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عفیف. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهرها (صور، سندان و... به هندوستان) موی فروهشته دارند و نیک ازار باشند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُ هََ)
نجیب. (یادداشت مؤلف). نژاده. نسیب. نیک نژاد. نیک طینت. نیک گهر
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خوش معامله:
متاع هوش به بازار گرم گل برسان
در انتظار نشسته ست نیک سودائی.
رضی دانشی (از آنندراج).
- امثال:
نیک سودا شریک مال مردم است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ نِ)
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
گزیتش بدادند شاهان همه
به پیش دل نیک خواهان همه.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه.
فردوسی.
سپینود را گفت بهرام شاه
که دانم که هستی مرا نیک خواه.
فردوسی.
شما یک به یک نیک خواه منید
برآیین فرمان و راه منید.
فردوسی.
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه.
فرخی.
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو.
فرخی.
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان.
فرخی.
فلاطوس برگشت و آمد به راه
بر حجرۀ وامق نیک خواه.
عنصری.
بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد
اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان.
عنصری.
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد.
فخرالدین اسعد.
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه.
اسدی.
چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه).
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هرکه او را نیک خواه است.
مسعودسعد.
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمی است دل نیک خواه را.
مسعودسعد.
او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187).
نیک خواهان ترا سالاسال
همه روز است به دیدار تو عید.
سوزنی.
بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش
زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال.
سوزنی.
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیک خواه دولت شاه معظمی.
سوزنی.
خصوص آن وارث اعمال شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان.
نظامی.
نیک خواهانم نصیحت می کنند
خشت بر دریا زدن بی حاصل است.
سعدی.
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیک از زن بد خدا را پناه.
سعدی.
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه.
سعدی.
صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام.
حافظ.
دمی با نیک خواهان متفق باش.
حافظ.
آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را.
نظیری (از آنندراج).
، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج).
- نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن:
به سغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه.
فردوسی.
از آن پس که گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه.
فردوسی.
که باشی نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را شود نیک خواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ سَ)
طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) :
کس نی سوار دیدکه باشد مصاف دار
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد.
خاقانی.
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش.
صائب.
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار شد بر نی سوار خویشتن.
صائب.
چون طفل نی سوار به میدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سَ)
یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) :
نوروز دواسبه یک سواری ست
کآسیب به مهرگان برافکند.
خاقانی.
، سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد: سالاران یک سواران را نصیحتها کردند و امیدها دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). ازآن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد وازآن یک سواران و خرده مردم دشوارتر. (ایضاً ص 259).
اگر پای بندی رضا پیش گیر
و گر یک سواری سر خویش گیر.
سعدی (بوستان).
و رجوع به یک سواره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ زَ / زِ سَ)
این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظۀ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژۀ نیزه گذار شود:
از آن پس به منذر چنین گفت شاه
که اسبان این نیزه داران بخواه...
به نعمان بفرمود منذر که رو
فسیله گزین از گله دار نو
همه دشت نیزه سواران بگرد
نگر تا که دارند اسب نبرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نمکزار: سگ نفس تو اندر زندگانی برونست از نمکسار معانی. (اسرارنامه عطار. چا. دکترگوهرین ص 76)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک کار
تصویر نیک کار
آنکه خوب کار کند، نیکو کار نیکو کردار: مقابل بد کار بد کردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکه سوار
تصویر یکه سوار
سواریگانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سواره
تصویر یک سواره
یکه سوار دلیر یکه تاز، سوارساده یک فردسوار، آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک آثار
تصویر نیک آثار
نیک ماندک نیکرخن آنکه اثرهای نیکو از خود بجای گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خیر دیگران خواهد: نیکو خواه نکو خواه خیر خواه: مقابل بد خواه: (بنده منخ 000 از اندیشه دل تو آگاهم و جرم ترا آمرزگار ترا نیکخواهم 0)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سگال
تصویر نیک سگال
نیک اندیش خیر خواه: مقابل بد سگال
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نان و نمک کسی را خورده باشد کسی که نان و نمک دیگری را خورده، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر سوار
تصویر شیر سوار
آفتاب (به اعتبار اینکه برج اسد خانه اوست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو سوار
تصویر دیو سوار
سوار اسب سرکش، اسب سوار چابک و تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سوار
تصویر یک سوار
دلاور، یکه سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکه سوار
تصویر یکه سوار
((یَ یا یِ کِّ. سَ))
سوار یگانه، بی همتا در دلیری
فرهنگ فارسی معین
از توابع گنج افروز واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی